خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 


" شعر بی فعل "


شعر بی فعل سرایم
همه بیتش آبی
واژه هایش همه چون پرپریک لاله عشق
بین یک باغ عظیم گل یخ

همه شان دست به سوی قلمم
شاکرازخلقت خود بار دگر
همه خندان ز چنین نور امید
پای کوبان به سرد فترمن

شعر بی فعل سرایم
گویم ازپاکی اشک
شبنمی مثل سکوت
روی یک غنچه فهم
گویم از مهر و وفا
از همان مرغک پرپرشده درسینه ما
وه که جایش خالی
نام آن را بنویسیم بزرگ
به سر مقبره سینه خود
و نخوانیم دگر
د فتری را که در آن حرف زیک خاطره نیست
صحبت از پاکی اشک
صحبت از عشق و صمیمیت نیست

دیرگاهیست کسی از غم عاشق نسراییده
چرا؟
دیرگاهیست که گلدان محبت به سر تاقچه خاطره پژمرده
چرا؟
دیرگاهیست صدای طپش قلب صمیمیت ما
جای خود را به صدای وزش باد خطا داده
چرا؟

چه خیالید عزیزان
که همین است که هست
بوی تنهایی ما،
از پس پرده بی جان زمان می آید
روزگاری ناچار
باید ازسینه این پیرزن حادثه ها
شیر تنهایی خود را بمکیم

ما که در کوچه تاریخ چویک ره گذریم
نا گزیریم، حقیریم و از آن در گذریم
لحظه ای زیر و دگر لحظه چو موجی زبریم
تابه کی پند زبگذ شته انسان نبریم

تا به کی چشم بر این راه بدوزیم که شاید روزی
برسد اسب سپیدی از دور
بار آن شادی ونور؟
تابه کی سینه خودرا که پرازنوروامید است به هم نگشاییم؟
وقت آن است به دیدار هم آییم به شوق
دست ها را پل امید کنیم
و نباشیم پی اسب سپیدی از دور

دل ما باغچه حادثه هاست
اشک ما شبنم این باغچه هاست
بو کنیم سینه یکدیگر را
بچشیم شبنم را