" شکست "
!شیشه پنجره ای مانده به راه
دراین سو نگهی
ـ نگهی خسته و افسرده وزار
ودرآن سوی غروب
ـ چون دلی ساده وپژمرده وغلطیده به خون
هردوباشیشه سخن ها دارند
سخن ازغم
سخن ازپستی دنیا دارند
سخن ازارزش هستی و وجود
سخن از باده تنهایی عشق
سخن از جرم نیاز دل خوکرده به مهر
از گناه لب گوینده راز
از سرانجام سلام
از سرانجام همه گرمی و نور
از سرانجام محبت: توبیخ
از سرانجام صعود
از سرآغاز سقوط
تا از این گفت و شنود
لحظه ای چند گذشت
ناگه ازسینه آن صاحب افسرده نگاه
آه سردی به هواخاست و برشیشه نشست
وسپس دست غروب
واژه ای تلخ به رویش بنوشت
واژه این بود:
" شکست"
شیشه آزرده شد از دست دو سوی
گفتگوهای غروب
گفتگوهای نگاه
همه هجوند
.چنین می انگاشت
شیشه برهم بنهاد
چشم خود را که شود فارغ و آزاد از آن طعن نگاه
و به دریای فراموشی برد
همه آن مرثیه وراز و نیاز
ودگر لحظه چو چشمش بگشود
صبح پاک آمده بود
نه خبر بوداز آن تنگ غروب
نه از آن خسته نگاه
یادش آمد که چه ها می گفتند
و به آن می خندید
ناگه از کوچه بخت
سنگ یک کودک شاد
شیشه را کرد شکار
شیشه صد تکه شد افتاد به خاک
شیشه از درد به خود می پیچید
شیشه دشنام فرستاد به سنگ
شیشه نفرین بفرستاد به بخت
و به این تجربه تلخ شکست
شیشه می گشت پی هم نفسی
دلی بشسکسته وآزرده کسی
ولی افسوس
نه خبر بود از آن تنگ غروب
.نه از آن خسته نگاه
|