خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 


 

" ساحل "


به پای ساحلی بنشسته بودیم آن شب آرام تابستان
نسیمی گرم می آمد

سکوتی دلنشین میگفت ما تنهای تنهاییم
نوای موج می آمد

مهی خندان و زیبا رو
به روی موج می رقصید وجزما کس نمی دیدش

زطاق پرستاره
خوشه پروین به پیش پای می افتاد وجزما کس نمی چیدش

ز دستانم که راز گیسوانت را به تاریکی شب میداد
نسیمی چنگ می آموخت

واز بودن کناریکدیگر، آنجا چنان تنها
توگویی سینه مان میسوخت

.نسیمی گرم می آمد
.نوای موج می آمد

لبت خاموش ، چشمانت ز غم تر بود
نگاهت خیره بر امواج ساحل بود
نگاهم با نگاهت درمیان موج ها
ـ آنجا که دست هر بشر کوتاه از دامان آنها بود
.کنار یکدگر در قایقی از مهرمی راندند

نهادی سربه روی شانه ام ،دستت به دستانم
:سپس گفتی
می ترسم "
می ترسم من ازاین دهرپست بد نهاد
این پیرعاشق کش
توفردا کوچ خواهی کرد ازاین وادی
نمی دانم چه خواهد شد

دلم تنگ است
بس تنگ است
تو گویی حال فردای بد آهنگ است
"توتا آیی زمان در چشم من بی رنگ بی رنگ است

:تورا گفتم
منال از بخت "
منال از این زمان سخت
که شاید این جدایی از برای عشق ما همچون محک باشد
"چو آتش از برای زر

فردایش سفرکردم
من رفتم
من رفتم به آنسوی افق
جایی که نامش شهرغربت بود
به آنجایی که سبزی درختانش به چشمم زرد می آمد
وخورشیدش نه گرمایی نه نوری داشت
بهارانش زمستان بود وجای هر شکوفه بردرختانش
گلی پژمرده
اما باز می گفتم:
بهارآید دلا خوش باش
.بهاری در کنار یار می آید

,روزها شدهفته
هفته، ماه
ماه ، چندین سال و عمری رفت
.من اما یکدم ازیادت نبودم غافل ای همره

پس از یک عمر من باز آمدم زان شهربی دلدار
نگاهت در نگاهم غرق شد من درنگاهت نیز
لبت خاموش وچشمانت ز شادی خیس
:میان جنگل انبوه موهایت، سپیدی چند می گفتم به صد شلاق

ای معشوق عمری رفت ومن ماندم "
"دیدی عشق پیروز است