" راز غم "
عاقبت راز غم از پرده دل بیرون شد
جوی چشمان من مست از آن جیحون شد
پای لرزید و گره بر خم ابرو بنشست
خاک از این رود خروشان زمان گلگون شد
خرد از کله پرید وچو پرستوی غریب
جانب دشت نهاد و پی او مجنون شد
آنکه بهرش همه شب گفتم و بنوشتم ، آه
از دلش مهر من زار چرا بیرون شد
همه غمهای زمان گفتم وغمخوار نبود
این چه غم بود که بیگانه از آن محزون شد
باد کوه آمد وخاموش نمود آتش شمع
دل پروانه پر سوخته چون در خون شد
آنکه بنهادم و سوی دگری بال گشود
مهر سوزان وغمش دردل ما مدفون شد
وه که شیدا بسرود این غزل وخوار گریست
که در این غمکده بخت دگری میمون شد
|