خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 

 

" پیام "


غمی در سینه ام دارم که سوزاند روانم را
وگرآرم به لب ، آنی بسوزاند لبا نم را

که را گویم من این محنت که گشتم عاشق رویی
که در آیینه بختش نمی بینم مکانم را

هزاران جهد من کردم که تا یابم نشان ازوی
که با دوری خود بنمود تاریک این جهانم را

طلب بسیار بود آیا که دراین شهر بی قانون
طلب کردم من تنها اگرآن روح جانم را؟

سخن زین پس نمی گویم ز درد دل دگر کس را
که شاید به که من دوزم به دندان ها زبانم را

رسان ای باد نوروزی پیام بلبلی گل را
که دیگروی نخواهد یافت در باغش نشانم را