" نور "
!توای مهتاب
!توای هرشب چومن بی خواب
مرا دریاب
زپشت ابربیرون آ و رخ بنما
.تو ای هم درد این تنها
زتاریکی جهان لبریز
بیا با دشمن چشمان من بستیز
زنورت جرعه ای درجام چشمم ریزومستم کن
.زتاریکی رهان چشمان مستم را وهستم کن
زنورپاک روحت نردبانی ساز
که تا یک شب ازاین شبها
کنم سویت سفر آغاز
که بینایان اینجا همچو کورانند
که دفتر خوانده و نا خوانده هایش هر دو یکسانند
تو گویی مردم اینجا
ز هرچه نور و بینایی ست بیزارند
|