خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 

 


" نور "

!توای مهتاب
!توای هرشب چومن بی خواب
مرا دریاب
زپشت ابربیرون آ و رخ بنما
.تو ای هم درد این تنها

زتاریکی جهان لبریز
بیا با دشمن چشمان من بستیز
زنورت جرعه ای درجام چشمم ریزومستم کن
.زتاریکی رهان چشمان مستم را وهستم کن

زنورپاک روحت نردبانی ساز
که تا یک شب ازاین شبها
کنم سویت سفر آغاز
که بینایان اینجا همچو کورانند
که دفتر خوانده و نا خوانده هایش هر دو یکسانند

تو گویی مردم اینجا
ز هرچه نور و بینایی ست بیزارند