خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 


 

" نیاز"


مگیراورا زمن ایزد
که جزاومن ندارم کس
همه یاران من رفتنند
.فقط او مانده است وبس

در آن شبهای تنهایی
در آن شبهای رسوایی
که هم من بودم وهم غم
به خودبالیده می گفتم
که من دارنده اویم
چه کس دارد چواو دلبر
که قسمت می کندشادی وغم ها را
میان خود واین تنها
.ومی ماند به دوران ها

مگیراورا زمن ایزد
که جزاومن ندارم کس
که چشمان سیاه او
به سان آفتاب ظهرمیماند
که گرمی می دهد من را وجان می بخشد این تن را

مبادا غم دهی روزی به چشمانش خداوندا
تو ده غم را به این رسوا
که من طاقت بسی دارم
.که با غم انس من دارم