" نجوا "
گفتم به خود کز عشق خود شعری سرایم تا که خود
از خود کنم بی خود که خود در شعر خود یابم نشد
اختر هزاران صد هزار در آسمانم شد عیان
یک اختر از این صد هزار افسوس مهتابم نشد
افتاده در گرداب غم عمری ز خود پرسیده ام
بشکسته ای زورق چرا پیدا به گردابم نشد؟
این زر خران بی صفت در فکر مالند و زرند
چون زین میان کس طالب این دُر کمیابم نشد
جز درد کس یارم نشد جز سوز کس با من نشد
جز خون دل نوشابه ای در عشق نوش آبم نشد
گفتم کزین دل خستگی در خواب آسایم دمی
تا بلکه آید همدمی مستانه درخوابم نشد
|