" نقا ش "
چشم من از دوریش خون می چکاند بر زمین
چه کند بی چاره کوعادت به دوری اش نداشت
چهره زیبای او دراشکهایم نقش می بندد چوخواب
همچویک نقاش ماهر می کشد تصویراورا روی خاک
دل تمنا میکنداو را ز من
اماچه گویم من به دل
کو زبام من نمی فهمد
نمی دانم چرا
دست من آن دست دیگر را به سختی می فشارد بلکه تا
پرکند آن جای خالی را
مپرس از من چرا
!ایزدا
معشوق ما را از درغیبی رسان
تا که این دیوانگان بر من ننالند اینچنان
|