خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 

 


" نقا ش "


چشم من از دوریش خون می چکاند بر زمین
چه کند بی چاره کوعادت به دوری اش نداشت
چهره زیبای او دراشکهایم نقش می بندد چوخواب
همچویک نقاش ماهر می کشد تصویراورا روی خاک

دل تمنا میکنداو را ز من
اماچه گویم من به دل
کو زبام من نمی فهمد
نمی دانم چرا

دست من آن دست دیگر را به سختی می فشارد بلکه تا
پرکند آن جای خالی را
مپرس از من چرا

!ایزدا
معشوق ما را از درغیبی رسان
تا که این دیوانگان بر من ننالند اینچنان