خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 

 

 

" بی مرکب "


ما سوی جانان می رویم، با چشم گریان می رویم
از راه دوری آمدیم و بهر درمان می رویم

از راه دوری آمدیم تا زخم ما مرهم نهد
وز ترس این بدطینتان از راه پنهان میرویم

دیگررقیبان سوی او مرکب برانند تند و تیز
ما بس که گریان می رویم ، افتان وخیزان می رویم

آنان زر و گوهر به دست ، ما با دلی خونین به کف
آنان پی کامند و ما از بهر درمان میرویم

آنان همه با منصبند، با مسند وبا قدرتند
آنان زرافشانند و ما بی خان و بی مان می رویم

گفتا که راهی اینچنین را باید ازجان توشه ای
گفتم میاندیش ازخطرچون سوی ایران میرویم