خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 


" بی خواب "


تو ای سلطان عاشق ها چرا امشب نمی خوابی؟
چرا شوریده سر، بیدل، پریشانی و بی تابی؟

به دریای خیال او که اینسان غرق آن هستی
به هر سویی که بگریزی توخواهی دید گردابی

بیا با خفتگان آمیزوبر کن این امید از دل
چومی دانی نمی تابد دگر زین بعد مهتابی

چنان کردند بی ارزش، وفای عاشقان،مردم
که در این شهربی سامان دگر عاشق نمی یابی

خطا باشد چو پنداری که در این دهر بتوانی
از آن دُردانه دُر یابی و زین بتخانه دَریابی

زهر کس می طلب کردی نصیبت باز شد زهری
خدا را تا به کی آخر به دنبال می نابی

اگر مهری به دل داری بباید خون دل نوشی
که خود دانی نخواهی یافت زین بهترتو نوشابی

چو مهتابی نمی تابد، چو کس از غم نمی کاهد
چو وی عشقت نمی خواهد ، چرا دیگر نمی خوابی