" بی خواب "
تو ای سلطان عاشق ها چرا امشب نمی خوابی؟
چرا شوریده سر، بیدل، پریشانی و بی تابی؟
به دریای خیال او که اینسان غرق آن هستی
به هر سویی که بگریزی توخواهی دید گردابی
بیا با خفتگان آمیزوبر کن این امید از دل
چومی دانی نمی تابد دگر زین بعد مهتابی
چنان کردند بی ارزش، وفای عاشقان،مردم
که در این شهربی سامان دگر عاشق نمی یابی
خطا باشد چو پنداری که در این دهر بتوانی
از آن دُردانه دُر یابی و زین بتخانه دَریابی
زهر کس می طلب کردی نصیبت باز شد زهری
خدا را تا به کی آخر به دنبال می نابی
اگر مهری به دل داری بباید خون دل نوشی
که خود دانی نخواهی یافت زین بهترتو نوشابی
چو مهتابی نمی تابد، چو کس از غم نمی کاهد
چو وی عشقت نمی خواهد ، چرا دیگر نمی خوابی
|