خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 


" بس کن "


بس کن ای عاشق منال ازسوزهجرانش دگر
چون نمی جوید نشانی از تو چشمانش دگر

بس کن ای عاشق مجو گرمی از آن دستان سرد
چون نخواهی یافت گرمایی ز دستانش دگر

لب گشودی هر شب و هر روز ازخوبی یار
چشم خود بگشا که شد بیگانه مهمانش دگر

همدم بیگانه شد شیرین جانت صد دریغ
گشته بس کوتاه دستا نت ز دامانش دگر

کرده ای جان را فدا از بهر غمهایش چه سود
گوش خود کر کن برای آه و افغانش دگر

درچنین عشاق کش منزل چه می خواهی از او
زانکه زین پس هم ندارد سود درمانش دگر

او دگر رفت و نیاید سویت ای پر کنده مرغ
بس کن این بازی، منال ازسوزهجرانش دگر