" بس کن "
بس کن ای عاشق منال ازسوزهجرانش دگر
چون نمی جوید نشانی از تو چشمانش دگر
بس کن ای عاشق مجو گرمی از آن دستان سرد
چون نخواهی یافت گرمایی ز دستانش دگر
لب گشودی هر شب و هر روز ازخوبی یار
چشم خود بگشا که شد بیگانه مهمانش دگر
همدم بیگانه شد شیرین جانت صد دریغ
گشته بس کوتاه دستا نت ز دامانش دگر
کرده ای جان را فدا از بهر غمهایش چه سود
گوش خود کر کن برای آه و افغانش دگر
درچنین عشاق کش منزل چه می خواهی از او
زانکه زین پس هم ندارد سود درمانش دگر
او دگر رفت و نیاید سویت ای پر کنده مرغ
بس کن این بازی، منال ازسوزهجرانش دگر
|