خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 

 

 


" برف عمر "


کجایی ساقیا؟
مستی تو؟
شرمت باد
شرابت کو؟
جام پرزنورت کو؟
,کجا شد دُرد تلخت تا که از سرهوش و از دل
عشق را یکجا برد با خویش؟
،که تا یک دم زدُردت
دَرد بی صاحب دلم چون دود گردد محو
که من دیگرزهرچه عشق و معشوق است بیزارم
.به سان سایه ای افتاده بر بیمار ونا همواردیوارم

مرابا عشق کاری نیست زین پس، های
،توای کاشانه ام را چون کلنگ آهنین
!ای درد
،توای تازه نهال عقل من را چون تبر
!ای مهر
،توای لبهای با منطق عجینم را چو زهر
!ای عشق
،توای زخم به جا مانده به روی سینه ام را چون نمک
!ای یاد
!ترکم کن

رهایم کن توای جلاد خون آشام
ای بی پیر
ز برف عمر بنشسته به روی موی شرمی کن
.مرا با حال خود بگذار و ترکم کن