خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 

 

 

" باران خاطرات "


شب است اکنون و من تنها
به دورازیار و شادی ها
نشسته م زیربارانی
که بس تر میکند چشمان خیسم را.

صدای هق هق باران به گوش خلق می آید
صدای گریه ام اما
.درون سینه پنهان است

در این شهرو دیار خواب
کنار ماه عالم تاب
چوبرهم می نهم چشمم
به یادم آید آن شب ها
همان شب های زیبا را
که دستم بود و دست او
چو یک صیاد ویک آهو
درآن صحرای بی همتای رسوایی
گریزان بود آن آهو از این صیاد
ولی آخر به دام افتاد

!خداوندا
مگردد باردیگر صید آن دستان
.مبادا گردد این پل واژگون ازباد واز طوفان