خانه
تماس
دکلمه
شعر
روز نوشت

 


نور
زندگی
زنده به گور
آزادی
شکست
شعر بی فعل
کتاب تازه ای باید
غریبان چمن
باران
بی خواب
تشنه سلام
جوی وجیحون
خاکستر
پیام
ساحل
تنهایی
نقاش
آشنا
ستاره
نیاز
برف عمر
مجنون
بی مرکب
بس کن
دعا
و هنوز
نوروز
راز غم
آرزو
افسانه
نجوا
همره
باغبان
باران خاطرات
غرق جا وید
نیاز
اذان عشق
راز
پند
قلم

 

 

 

 


 

" اذان عشق "

قرن ها بگذشت افسوس آدمی خام است هنوز
وقت او بیهوده وقف شادی وکام است هنوز

پند نستانید از تاریخ و ازبگذشته هاش
وه دریغا همچنان او در پی نام است هنوز

گرچه جاه ومال ودارایی نمی ماند ولیک
اسب دل هاشان به شیرینی آن رام است هنوز

زانکه میدانند زر ارزش ندارد نزد عشق
پس چرا جان ها چنین افسون این دام است هنوز

بگذر از پهلوی این افعی دل ها ای عزیز
دل مبند برخط وخالش تا که آرام است هنوز

خود اذان عشق آمد کس نشد بیدار دوش
صبح آمد آن موذن بر سربام است هنوز

هرکه منظوری به کف آورد و رخت خویش بست
عاشقان را صبح اما همچنان شام است هنوز